همه در دایره ی دوست گرفتار شدند ، بی نوا دل که در این دایره پرگار نشد ، عاشقان سایه گریز و سایه ی یار شدند ، یار از خون دل عشق خبردار نشد ، چشم ها مست ز هوشیاری و در خواب شدند ، خواب از یاد رخ دوست بیدار نشد
گرچه ما را نکنی یاد ولی ما هستیم ، دل به پیامی که نمیدی بستیم
تو با آواز خود شب را شکستی ، ولی من بی دریچه مانده ام باز ، هوای پر زدن هایم کجا رفت ؟ ز یاران باز هم جا مانده ام باز
بی تو آغاز می کنم من روزهای زرد را ، اشک و آه و ناله ها و درد را ، می نویسم بی تو بودن های من پایانم است ، بی تو حامل می شوم اندوه و اشک سرد را
تو با آواز خود شب را شکستی ، ولی من بی دریچه مانده ام باز ، هوای پر زدن هایم کجا رفت ؟ ز یاران باز هم جا مانده ام باز
هر کجا سازی شنیدی از دلی رازی شنیدی شعر و آوازی شنیدی چون شدی گرم شنیدن وقت آه از دل کشیدن یاد من کن.